قصاید

خاقانی شروانی

نسخه متنی -صفحه : 529/ 4
نمايش فراداده

در پند و اندرز و مدح پيامبر بزرگوار

  • عروس عافيت آنگه قبول كرد مرا چو كشت عافيتم خوشه در گلو آورد خروس كنگره ى عقل پر بكوفت چو ديد چو ماه سى شبه ناچيز شد خيال غرور مسيح وار پى راستى گرفت آن دل ز مرغزار سلامت در مراست خبر مرا طبيب دل اندرز گونه اى كرده است به تلخ و ترش رضا ده به خوان گيتى بر اسير طبع مخالف مدار جان و خرد كه پوست پاره اى آمد هلاك دولت آن مرا شهنشه وحدت ز داغ گاه خرد از اين سراچه ى آوا و رنگ دل بگسل در اين رصد گه خاكى چه خاك مي بيزى به دست آز مده دل كه بهر فرش كنشت به بوى نفس مكن جان كه بهر گردن خوك ببين كه كوكبه ى عمر خضر وار گذشت پرير نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز به چاه جاه چه افتى و عمر در نقصان برفت روز و تو چون طفل خرمى آرى چو عمر دادى دنيا بده كه خوش نبود چو عمر دادى دنيا بده كه خوش نبود
  • كه عمر بيش بها دادمش به شيربها چو خوشه باز بريدم گلوى كام و هوا كه در شب امل من سپيده شد پيدا چو روز پانزده ساعت كمال يافت ضيا كه باژ گونه روى بود چون خط ترسا كه هم مسيح خبر دارد از مزاج گيا كز اين سواد بترس از حواد سودا كه نيشتر خورى ار بيشتر خورى حلوا زبون چارزبانى مكن دو حور لقا كه مغز بي گنهان را دهد به اژدها به شيب و مقرعه دعوت همى كند كه بيا به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوا نه كودكى نه مقامر ز خاك چيست تو را؟ ز بام كعبه ند زدند مكيان ديبا كسى نبرد زنجير مسجد الاقصا تو بازمانده چو موسى به تيه خوف و رجا از آن سوى عرفات است چشم بر فردا به قصد فصد چه كوشى و ماه در جوزا نشاط طفل نماز دگر بود عذرا به صد خزينه تبذل به دانگى استقصا به صد خزينه تبذل به دانگى استقصا