قصاید

خاقانی شروانی

نسخه متنی -صفحه : 529/ 378
نمايش فراداده

مطلع دوم

  • از همه عالم شده ام بر كران جان نه و چون سايه به تو زنده ام از تب هجران تو ناخن كبود آن نه ز گريه است كه چشمم به قصد ليك زبانم چو حديت كند وصل تو بي هجر توان ديد؟ نى چون كنم افغان كه ز تف جگر در بصرم سفته شده است آفتاب دود دلم گر به فلك برشود بيعگه غم دل خاقانى است وين رمقى كز رقمش مانده است مشترى عصمت و خورشيد دين نايب سلطان هدي، احمشاد نايب سلطان هدي، احمشاد
  • بسته به سوداى تو جان بر ميان با تو و صد ساله ره اندر ميان پيش تو انگشت زنان كالامان هست گهر ريز به سوى دهان ديده نار آرد بهر زبان گوشت جدا كى شود از استخوان سوخته شد در دهن من فغان ز آنكه مرا ديده شد الماس دان هفت فلك هشت شود در زمان زان كشد اندوه در او كاروان از ظل خورشيد سپهر آستان صدر ازل قدر ابد قهرمان كوست در اقليم كرم كامران كوست در اقليم كرم كامران