قصاید

خاقانی شروانی

نسخه متنی -صفحه : 529/ 411
نمايش فراداده

در تغزل و شكايت

  • دلسوز ما كه آتش گوياست قند او هر آفتاب زردم عيدى بود تمام بر چون پرند، ليك دلش گوشه ى پلاس رخ را نمكستان كنم از اشك شور از آنك در سينه حلقه ها شودم آه آتشين زين سرد باد حلقه ى آتش فسرده باد جرمى نكرده حلقه ى گوشش ولى چه سود پند من است حلقه ى گوشش ولى چه سود خاقانى آن اوست غلام درم خريد ننديشد از فلك، نخرد سنبلش به جو زين سبز مرغزار نجويد حيات از آنك سربسته همچو غنچه كشد درد سر چو بيد خضر است و خان و خانه به عزلت كند به دل با همتى چنين سوى ناجنس ميل كرد باز سپيد با مگس سگ هم آشيان سيمرغ بود جيفه چرا جست همچو زاغ هر چند كان سقط به دمش زنده گشته بود خورشيد ديده اى كه كند آب را بلند؟ آتش سخن بس است كه فرزند طبع اوست حاسد چو بيند اين سخنان چو شير و مى حاسد چو بيند اين سخنان چو شير و مى
  • آتش كه ديد دانه ى دلها سپند او چون بينمش كه نيم هلال است قند او من بر پلاس ماتم هجر از پرند او چشمم نمك چند ز لب نوش خند او از خام كارى دل بيدادمند او تا نعل زر كنم پى سم سمند او آويخته به سايه ى مشكين كمند او حلقه به گوش او نكند گوش پند او بفروشدش به هيچ كه نايد پسند او بر كهكشان و خوشه بود ريشخند او قصاب حلق خلق بود گوسفند او هم نشكند چو سرو دل زورمند او هم خضر خان و مشغله ى او ز كند او تا لاجرم گداز كشيد از گزند او خاك سياه بر سر بخت نژند او پست از چه گشت آن طيران بلند او؟ چون دست يافت سوخت ز اسقاط زند او سردى آب بين كه شود چشم بند او فرزندى آنچنان كه بود فر زند او سركه نمايد آن سخن گوز كند او سركه نمايد آن سخن گوز كند او