قصاید

خاقانی شروانی

نسخه متنی -صفحه : 529/ 461
نمايش فراداده

اين مرثيه را از زبان قرة العين امير رشيد فرزند خود گويد

  • گر همى پير سحرخيز به نى برد تب مگر اين تب به شما طايفه خواهند بريد من چو مخمور ز تب شيفته چشمم چه عجب آمد آن مار اجل هيچ عزيمت دانيد جان گزايد نفس مار اجل جهد كنيد من چو شيرم به تب مرگ و شما همچو گوزن چون گوزن از پس هر ناله بباريد سرشك من اسير اجلم هرچه نوا خواهد چرخ نى نى از بند اجل كس به نوا باز نرست مهره ى جان ز مششدر برهانيد مرا روز خون ريز من آمد ز شبيخون قضا فزع مادر و افغان پدر سود نداشت چون كليد سخنم در غلق كام شكست تا چو نوك قلم از درد زبانم سيه است چشم بادام من است از رگ خون پسته مال خوى به پيشانى و كف در دهنم بس خطر است چون صراحى به فواق آمده خون در دهنم جان كنم چون به فواق آيم و لرزان چو چراغ من چو شمع و گل اگر ميرم و خندم چه عجب جان به فردا نكشد درد سر من بكشيد جان به فردا نكشد درد سر من بكشيد
  • نى بجوئيد و بر آن پير گرائيد همه كز سر لرزه چو نى بر سر پائيد همه گر چو مصروع ز غم شيفته رائيد همه كه بخوانيد و بدان مار فسائيد همه كز نفس مار اجل را بگزائيد همه بر سر مار اجل پاى بسائيد همه كز سرشك مژه ترياك شفائيد همه بدهيد ارچه نه چندان بنوائيد همه كار كافتاد چه در بند نوائيد همه كه شما نيز نه زين بند رهائيد همه خون بگرييد كه رد خون قضائيد همه بر فغان و فزع هر دو گوائيد همه بر در بسته ى اميد چه پائيد همه از فلك خسته ى شمشير جفائيد همه به زبان آن رگ خون چند گشائيد همه به گلاب اين خوى و كف چند زدائيد همه ز آن شما زهركش جام بلائيد همه گر چو پروانه بسوزيد سزائيد همه كه شما بلبل و پروانه مرائيد همه به يك امروز ز من سير ميائيد همه به يك امروز ز من سير ميائيد همه