قصيده
-
تشنه ى دل به آب مي نرسد
قصه ى درد من رسيد به تو
روى چون آب كرده ام پر چين
نرسم در خيال تو چه عجب
كى وصالت رسد به بيدارى
نرسد بوى راحتى به دلم
دوست را دشمنى و دشمن دوست
دل و عمرم خراب گشت و ز تو
برسد گوئى از پس وعده
برسد ميوه اى است در باغت از لب نوش تو به خاقانى
از لب نوش تو به خاقانى
-
ديده جز بر سراب مي نرسد
چون بخوانى جواب مي نرسد
كز تو رويم به آب مي نرسد
كه مگس در عقاب مي نرسد
كه خيالت به خواب مي نرسد
ور رسد جز عذاب مي نرسد
جز مرا اين عقاب مي نرسد
عوض يك خراب مي نرسد
آن خود از هيچ باب مي نرسد
كه به هيچ آفتاب مي نرسد قسم جز زهر ناب مي نرسد
قسم جز زهر ناب مي نرسد