قصاید

اوحدی مراغه ای اصفهانی

نسخه متنی -صفحه : 43/ 41
نمايش فراداده

وله عليه الرحمه

  • جهان به دست تو دادند، تا واب كنى فلك چو نامه فرستد ز مشكلى به جهان شود به عهد تو بسيار فتنه ها بيدار مهل خراب جهان را به دست ظلم، كه زود چو دور دولت تست، اى امير ملك، بكوش بدانكه نام شبانى نيايد از تو درست شود چو قصه ى عود و رباب قصه ى تو به قتل دشمن خود گر شتاب نيست ترا روا مدار كه از بهر پهلوى بريان قراضهاى زر بيوگان مسكينست ميان دوزخ و خلق تو بس تفاوت چيست؟ ترا از آنچه كه چون گل در آتشست كسي؟ نگاه كن كه گر اينها كه ميكنى با خلق به جانب تو نهان بس خطابهاست ز غيب چو پير گشتى و پيرى رسول رفتن تست به پيش آب جهان خانه ايست بي بنياد ز سر جوان نتوانى شد، ار چه در پيرى به قول اوحدى ار ذره اى برآرى سر به قول اوحدى ار ذره اى برآرى سر
  • خطا ز سر بنهي، روى در صواب كنى به فكر خويشتن آن نامه را جواب كنى چو عشق بازى و سيكى خورى و خواب كنى تو هم خراب شوي، گر جهان خراب كنى كه نام نيك درين دولت اكتساب كنى كه گله را همه در عهده ى ذئاب كنى چو دل بدعد دهي، گوش بر رباب كنى يقين شناس كه بر قتل خود شتاب كنى هزار سينه به سيخ جفا كباب كنى قلادها كه تو در گردن كلاب كنى چو خلق را همه از خلق خود عذاب كنى كه جاى خويشتن اندر گل و گلاب كنى كنند با تو زماني، چه اضطراب كني؟ ولى تو گوش نداري، كه بر خطاب كنى چه اعتماد بر اين خيمه و طناب كني؟ نه محكمست عمارت، كه پيش آب كنى ز مشك سوده سر خويش را خضاب كنى ز روشنى رخ خود را چو آفتاب كنى ز روشنى رخ خود را چو آفتاب كنى