اگر حقايق معنى به گوش جان شنوى دلت جگر بگرفتست، ورنه راز سپهر ز ناقلان زمين پند گوش كن، بارى چو پاى بسته ى اين قبه گشته اي، ناچار به اعتقاد تو بر فعل جز يقينى نيست حدي با تو به اندازه ى تو بايد گفت بو اعظان نكنى گوش، غير آن ساعت به بوى سود كنى ترك خانه، ور نى تو حدي پير ريايى ز عارفى بررس اگر طريق هدايت روى تو، شرط آنست و گر نه نان به بهاى كليچه بايد خورد سخن به ريش دراز و به ريش كوته نيست ميان بره و گرگ آنزمان بدانى فرق چو غول نام دليلى برد، روا نبود تو خود به باغ رو و گوش كن كه سرد بود كسى كه فرق نداند ميان قالب و جان سخن، كه از نفس ناتوان شود صادر اگر بود خرد پير با جوانى جفت به رهروى رو و گر مشكليت هست بپرسفتوح ميطلبي؟ شعر اوحدى ميخوان فتوح ميطلبي؟ شعر اوحدى ميخوان
حدي بي لب و گفتار بي زبان شنوى ز ذره ذره ى گيتى زمان زمان شنوى چو آن حضور ندارى كز آسمان شنوى درو هر آنچه بگويى سخن، همان شنوى گرت به فعل بگويم، به صد زبان شنوى كه گر بلند كنم اندكي، گران شنوى كه نام جنت و حلواى رايگان شنوى سفر كجا كني، ار قصه ى زيان شنوي؟ كه آنچنانكه فراخور بود چنان شنوى كه هر حدي كه خواهي، ز اهل آن شنوى چو وصف آن تو هم از صاحب دكان شنوى سخن بزرگ بود كان ز خرده دان شنوى كه كارنامه ى اين گله از شبان شنوى كه ريش بركني، اى خواجه و روان شنوى اگر فضيلت بلبل ز باغبان شنوى حدي قالبى او چرا به جان شنوي؟ يقين بدان تو كه البته ناتوان شنوى روا بود سخن پير كز جوان شنوى كه حل مشكل خود از چنين كسان شنوىكه اين غرض، كه تو دارى در آن ميان شنوى كه اين غرض، كه تو دارى در آن ميان شنوى