راه گم كردم، چه باشد گر به راه آرى مرا؟مي نهد هر ساعتى بر خاطرم بارى چو كوهراه باريكست و شب تاريك، پيش خود مگررحمتى داري، كه بر ذرات عالم تافتستشد جهان در چشم من چون چاه تاريك از فزعدفتر كردارم آن ساعت كه گويي بازكنمن كه چون جوزا نمي بندم كمر در بندگىاسب خيرم لاغرست و خنجر كردار كندلاف يكتايى زدم چندان، كه زير بار عجبهر زمان از شرم تقصيرى كه كردم در عملخاطرم تيره است و تدبيرم كژ و كارم تباهگر حدي من به قدر جرم من خواهى نوشتبندگى گرزين نمط باشد كه كردم، اوحدى بندگى گرزين نمط باشد كه كردم، اوحدى
رحمتى بر من كنى وندر پناه آرى مرا؟خوف آن ساعت كه با روى چو كاه آرى مرابا فروغ نور آن روى چوماه آرى مرابا چنان رحمت عجب گر در گناه آرى مراچشم آن دارم كه بر بالاى چاه آرى مرااز خجالت پيش خود در آه آه آرى مراكى چو خورشيد منور در كلاه آرى مرا؟آن نمي ارزم كه در قلب سپاه آرى مرا؟بيم آنستم كه با پشت دو تاه آرى مراهمچو كشتى ز آب چشم اندر شناه آرى مرابا چنين سرمايه كى در پيشگاه آرى مرا؟همچو روى نامه با روى سياه آرى مراآه از آن ساعت كه پيش تخت شاه آرى مرا آه از آن ساعت كه پيش تخت شاه آرى مرا