آن نفس را، كه ناطقه گويند، بازياب او را ز خود چو بازشناسى درو گريز سرچشمه ى تويى تو، آن نور راستيست از بهر آبروى مجازي، چو خاك پست پيوسته باژگونه نظر مي كنى به خود خوابيست اين حيوة طبيعي، ز روى عقل گفتى كه عقل ما و تن ما و جان ما آن گرتو بودى آن دگران چيستند پس؟ فصلى از آن كتاب به دست آور، اى حكيم نيكى ستاره ايست كزو مي كند طلوع هر شربتى كه او ندهد نيست خوشگوار فعلش كمال ويژه و قولش صواب صرف عقلش وزير و روح مشيرست و دل سرير راه موحدان همه زو پيش رفت، اگر وهم و خيال حس تو من ذلكى دواند او لب هستى تو و اكنون تو قشر او معراج واصلان تو بدين آستان طلب او را اگر بجاى بماني، بماندت پيرى به من رسيد، لقب نور و چهره نورسرش به حال من نظر لطف برگماشت سرش به حال من نظر لطف برگماشت
تا روشنت شود سخن گنج در خراب خود را ازو چو فرق كني، رخ ز خود بتاب وان كش توظن برى كه تويى لمعه ى سراب خود را مكن چو باد بهر آتشى كباب خود شخص باژگونه نمايد ترا ز آب مرگ اندر آورد سرت، اى بيخبر، ز خواب اين ماو ما كه گفت؟ به من باز ده جواب ور غيرتست، در طلبش باش و بازياب تا نسخه اى ز خير ببينى هزار باب انسان حقيقتى كه بدو دارد انتساب هر دعوتى كه او نكند نيست مستجاب عهدش وفاى خالص و حسنش حباب ناب تن بارگاه مير و ازو مير در حجاب توحيدت آرزوست بدان آستان شتاب اندر حساب هستى و او صدر آن حساب زين قشر نا گذشته كجا بينى آن لباب؟ ور نه چو ديو سوخته گردى بهر شهاب همواره در مذلت و جاويد در عذاب و آن نور عرضه كرد برين چشم پر ز آبكز وى مرا معاينه شد سر صد كتاب كز وى مرا معاينه شد سر صد كتاب