روزى قرار و قاعده ى ما دگر شود اين جان و تن، كه صحبت ديرينه داشتند جاني، كه پاك نيست، بماند درين مغاك اين قصرهاى خرم و گلزارهاى خوش رمزيست اين، كه گفتم از احوال اين جهان اى دوست كام دل، بنشين و طلب مكن خواهى كه در ز بحر برآرى و طرفه آنك چندان بنه درم، كه كند دفع دردسر در گوش خواجه، ديدم، جز زر نرفت هيچ مسمارها بنان و درم در زدي، كنون اى آنكه ملك خويش به ظالم سپرده اى امروز چون به دست تو دادند تيغ فتح آن حاكم ستيزه گر زورمند را از من به پيش قاضى رشوت ستان بگو هان اى پدر، بدادن پند پسر بكوش تا زنده اي، برو، ادب آموز بهر نام فرزند آدم و پدر و مادر آدمى يارب، ز شرمسارى كردار خويشتن تقصيرها كه كردم و تشويرها كه هستجز رحمت تو نيست دلم را وسيلتى جز رحمت تو نيست دلم را وسيلتى
وين باد و بارنامه ز سرها بدر شود از هم جدا شوند و سخن مختصر شود روحي، كه پاك بود، بر افلاك بر شود در موج خيز حاده زير و زبر شود باقى به روزگار ترا خود خبر شود كين كار مشكلست و به خون جگر شود يك موى خود ز بحر نخواهى كه تر شود چندان منه، كه واسطه ى دردسر شود ور نيز در شود، سخنى هم به زر شود خواهى كه نيكى تو به عالم سمر شود بستان، كه ملك در سر بيدادگر شود كارى بكن، كه پيش تو فردا سپر شود گو بد مكن، كه كار تو از بد بتر شود كين شرع احمديت به عدل عمر شود تا باز گويد از تو چو او هم پدر شود كين نفس آدمى به ادب نامور شود كس چون رها كند كه به يكبار خر شود؟ هر لحظه عقل در سر افسوس خور شود چون در دل آورم دل من پر خطر شوددر موقفى كه جنى و انسى حشر شود در موقفى كه جنى و انسى حشر شود