نگفتمت كه منه دل برين خراب آباد؟ دلت ز دام بلا گرچه ميرميد، ببين به خانه ساختنت ميل بود و مي گفتم چنان شدى تو كه مستان به دوش بردندت تو مي روى و جهان از پي تو مي گويد به چوب سرو ترا تخت بند كرد اجل ز مكنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت تو ياد كن ز خداى خود اندرين ساعت شگفت نيست جهان كز تو يادگار بماند هزاربار خرد با تو بيش گفت كه دل دريغم آيد از آن هوشمند دورانديش هر آن بصير كه سر جهان ببيند باز به مردگان نظر عبرتى كن، اى زنده ز خاكدان فنا هيچ آبروى مجوى به حرص بر دل خود نقش زرمكن شيرين گشاده كن به كرم دست خود، كه در گيتى بداد و داده ى او شاد باش و شور مكن كنون به كار خود استادگى نماي، ار نه سر از قلاده ى آموختن مپيچ و بدانيقين بدان كه تو هم زين جهان بخواهى رفت يقين بدان كه تو هم زين جهان بخواهى رفت
كه بر كف تو نخواهد شد اين خراب آباد كه هم به دانه نظر كرد و هم به دام افتاد نگاه دار، كه بر سيل مي نهى بنياد كه كس ز جام غرور زمانه مست مباد كه خواجه هيچ ندارد، كه هيچ نفرستاد به جرم آنكه شبى رفته اى چو سرو آزاد همان كسى كه ز بهر تو مي كند فرياد كه ساعت دگرت هيچ كس نيارد ياد كه يادگار فريدون و ايرجست و قباد به حب اين وطن عاريت نبايد داد كه بي وفايى دوران بديد و دل بنهاد چه آن بصير برمن، چه كور مادرزاد؟ كه معتبر شمرند اين دقيقه مردم راه كزين هوس تو به آتش روى و عمر به باد كه آخر از غم شيرين هلاك شد فرهاد كليد گنج الهى گشايشست و گشاد كه هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد چو مرگ دست برآرد، نمي توان استاد كه ديگران هم از آموختن شدند استاداگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد