قصاید

اوحدی مراغه ای اصفهانی

نسخه متنی -صفحه : 43/ 43
نمايش فراداده

وله ايضا

  • چرا پنهان شدى از من؟ تو با چندين هويدايى تو خورشيدى و ميخواهى كه ناپيدا شوى از من گرم دور از تو يك ساعت گذر بر حلقه اى افتد دمى نزديك آن باشد كه گردم در تو ناپيدا تو چون شيرى و ما چون آب، هر گاهى كه با ما تو جهان را جمله زيبايى من از روى تو مي بينم ز بهر ديدن روى تو بينايى نگه دارم كسى از كنه اسرار تو آگاهى نمي يابد به وصفت كند ازينم من كه ميدانم نه آنى تو ز بهر طاعت تست اين كه گردون شد دوتا آرى براى عصمت خوبان خلوت خانه ى رازت كجا غايب شود غيبى ز علم دوربين تو؟ چو دربندى درى بر خلق بگشايى در ديگر ز پا افتدگانت را نگفتي دست ميگيرم؟ چو در باغ تو از لطفت همان اميد ميباشد ز ما گر خدمتى شايسته ى حضرت نمي آيد سبك برخاستم از هر چه فرمودى به جان، اكنون ترا رحمت فراوانست و ما لرزان ز بي برگى چه آب روى خواهد بود بر خاك درت ما را؟ كجا شايسته دانم شد نظر گاه الهى را؟ كجا شايسته دانم شد نظر گاه الهى را؟
  • كجا پنهان توانى شد؟ كه همچون روز پيدايى به مشتى گل كجا بتوان كه خورشيدى بيندايي؟ مرا در حلقها جويى و همچون حلقه بربايى زمانى بيم آن باشد كه گردم بي تو سودايى درآميزي، به يك ساعت ز ما برخيزد اين مايى ولى روى ترا ملى نمي بينم به زيبايى چه ميگويم؟ نه آن نورى كه در گنجى به بينايى چه اين دوران زيرين و چه نزديكان بالايى كه در تقرير ما گنجى و در تحرير ما آيى به فرمانت روا باشد دوتا گشتن كه يكتايى ميان تا روز مي بندد شب تيره به لالايى كه هم برغيب علامى و هم بر عيب دانايى فرو بستن ترا زيبد كه در بندى و بگشايى ز پا افتاده ام اينك چه ميگويي؟ چه فرمايي؟ كه ناهموارى ما را به لطف خود بپيرايى برآن در ابتيم آخر، نه بي صبريم و هرجايى به گوش امر بنشستيم تا ديگر چه فرمايي؟ ترا انديشه ى عفوست و ما ترسان ز رسوايى كه بر دشت هوس كرديم چندين بادپيمايى كه عمر خود تلف كردم به خودرويى و خودرايى كه عمر خود تلف كردم به خودرويى و خودرايى