قصاید

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 418/ 143
نمايش فراداده

در مدح بهرامشاه

  • اى بى سببى از بر ما رفته به آزار دل برده و بگماشته بر سينه ى ما غم ما در طلب زلف تو چون زلف تو پيچان تو فارغ و ما از دل خود بيهده پرسان بي تابش روى تو دل ما همى از رنج اى بوى تو با خوى تو هم آتش و هم عود از خنده جهان سازى و از غمزه جهانسوز هستيست دهان تو سوى عقل كم ازينست در لطف لبان تو لطيفي ست ستمكش در روزه چو از روى تو ما روزه گرفتيم در روزه چو بي روزه بنگذاشته ايمان ما خود ز تو اين چشم نداريم ازيراك با اين همه ما را به ازين داشت توانى يك دم چو دهان باش لطيفى كه كشد زور بسپار همه زنگ به پالونه ى آهن از چنگ ميازار دو گلنار سمن بوى كان پيكر رخشنده تر از جرم دو پيكر ما آن توييم و دل و جان آن تو ما را تا كيست دل ما كه ازو گردى راضى تركانه يكى آتش از لطف برافروز تركانه يكى آتش از لطف برافروز
  • وى مانده ز آزار تو ما سوخته و زار گل برده و بگذاشته بر ديده ى ما خار ما در هوس چشم تو چون چشم تو بيمار كاى دل تو چه گويى كه ز ما ياد كند يار نى پاى ز سر داند و نى كفش ز دستار وى موى تو با روى تو هم مهره و هم مار در صلح دلاويزى و در جنگ جگرخوار پوديست ميان تو سوى و هم كم از تار وز قهر ميان تو ضعيفى ست ستمكار اى عيد رهى عيد فراز آمده زنهار اكنون كه در عيدست بي عيدى مگذار تركى تو و هرگز نبود ترك وفادار پنهان ز خوى تركى ما را به ازين دار يك ره چو ميان باش نحيفى كه كشد بار بگذار همه رنگ به پالوده ى بازار از زهر ميالاى دو ياقوت شكربار حقا كه دريغست به خوى بد و پيكار خواهى سوى منبر برو خواهى به سوى دار يا كيست تن ما كه ازو گيرى آزار در بنگه ما زن نه گنه مان نه گنه كار در بنگه ما زن نه گنه مان نه گنه كار