خدمتى كز تو در وجود آمد در طريقت همين دو بايد ورد گر سنايى ز يار ناهموار آبرا بين كه چون همى نالد بر زمين مست همچو من بنشين اى دل از عقبات بايد دست از دنيا بدار تخت و تاج و ملك و هستى جمله را در هم شكن پاى بر دنيا نه و بر دوز چشم از نام و ننگ چون زنان تا كى نشينى بر اميد رنگ و بوى عالم سفلى نه جاى تست زينجا بر گذر تا نگردى فانى از اوصاف اين انى سقر گر چو بوذر آرزوى تاج دارى روز حشر از حدي عشق جانبازان مزن بر خيره لاف باطن تو كى كند بر مركب شاهان سفر اى برادر روى ننمايد عروس دين ترا چشم آن نادان كه عشق آورد بر رنگ صدف تا تو مرد صورتى از خود نبينى راستى از پى يك مه كه برگ گل دمد بر وى همىگر غم دين داردت رو توتياى ديده ساز گر غم دين داردت رو توتياى ديده ساز
هم ناگوى و هم گنه پندار اول الحمد و آخر استغفار گله اى كرد ازو شگفت مدار هردم از همنشين ناهموار تا سمايى شوى سنايى وار پاكبازى پيشه گير و راه دين كن اختيار نقش و مهر نيستى و مفلسى بر جان نگار دست بر عقبا زن و بر بنده راه فخر و عار همت اندر راه بند و گام زن مردانه وار جهد آن كن تا كنى در عالم علوى قرار بي نيازى را نبينى در بهشت كردگار باش چون منصور حلاج انتظار دار دار تا تو اندر بند عشق خويش باشى استوار تا نگردد راى تو بر مركب همت سوار تا هواى نفس تو در راه دين شد ره سپار والله ار ديدش رسد هرگز به در شاه وار مرد معنى باش و گام از هفت گردون در گذار گرمى و سردى كشد در باغها يك سال خارگرد نعل مركب اين افتخار روزگار گرد نعل مركب اين افتخار روزگار