تا كى ز هر كسى ز پى سيم بيم ما تا هست سيم با ما بيمست يار او آيند هر دو باهم و هر دو بهم روند اى آنكه مفلسيست بلاى عظيم تو بهتر بدان كه هست تمناى تو محال گر ما همه سياه گليميم طرفه نيست اى از نعيم كرده لباس خود از نسيج گر آگهى ز كار و گرنه شكايتست گويى برهنه پايان بر من حسد برند در حسرت نسيم صباييم اى بسا امروز خفته ايم چو اصحاب كهف ليك عالم چو منزلست و خلايق مسافرند هست اين جهان چو تيم فلك همچو تيم بدار تيمار تيم داشتن از ما حماقتست ما از زمانه عمر و بقا وام كرده ايم در وصف اين زمانه ى ناپايدار شوم گفتا زمانه ما را مانند دايه ايست چون مدتى برآيد بر ما عدو شود گرداند او به دست شب و روز و ماه و سالز اول به مهر دل همه را او به پرورد ز اول به مهر دل همه را او به پرورد
وز بيم سيم گشته ندامت نديم ما چون سيم رفت از پى او رفت بيم ما گويى برادرند بهم سيم و بيم ما سيمست ويحك اصل بلاى عظيم ما سيمست گويى اصل نشاط و نعيم ما سيم سپيد كرده سياه اين گليم ما هان تا ز روى كبر نباشى نديم ما اين دلق پاره پاره و تسبيح نيم ما هر گه كه بنگرند به كفش اديم ما كرد صبا نسيم و نيارد نسيم ما فردا ز گور باشد كهف و رقيم ما در وى مزورست مقام و مقيم ما ما غله دار آز و امل هم قسيم ما تيمار دارد آنكه به ما داد تيم ما اى واى ما كه هست زمانه غريم ما بشنو كه مختصر ملى زد حكيم ما بسته در و اميد رضيع و فطيم ما از بعد آنكه بود صديق و حميم ما چون دال منحنى الف مستقيم مامانند مادران شفيق و رحيم ما مانند مادران شفيق و رحيم ما