سرخ گويى هميشه غر باشداين چنين ژاژ نزد هر عاقللعل مصنوع آفتاب بودسرخ اگر نيست پس بر هر عقلچون به يك جاى رسته سرخ و سياهمن چه گويم كه خود به هر مكتبچون كه سرخ ست اصل عمر به دوستچون سيه گشت هم درين دو مكانزير لعلست لاله را سيهىعلم صبح سرخ آمد از آنكسيهى بي نهاد و بي معنىنزد ما اين چنين سيه كه تويىروز كزين فعل زشت روز قضاپشك چون تو بود چو خشك شودهيچ كس نيست كز براى سه دالپايها سست كرد و از كوششاز جواب و سوال ما دانىگرد گفت محال را چه عجبزان كه خورشيد را ز بينش چشمچرا نه مردم دانا چنان زيد كه به غمچرا نه مردم دانا چنان زيد كه به غم
شبه از لعل پاكتر باشدسخنى سخت مختصر باشدشيشه مصنوع شيشه گر باشدسخن مرتضا دگر باشدسرخ پيوسته بر زبر باشدكودكان را ازين خبر باشدجايش اندر دل و جگر باشداصل ديوانگى و شر باشددودكى خوشتر از شرر باشدبر سپاه شبش ظفر باشدزان ز تو خلق بر حذر باشدمرد نبود كه ... خر باشدنامت از تو سياه تر باشدمشك چون من بود چو تر باشدچون سكندر سفرپرست نشددولت و دين و دل به دست نشدشايد ار زير كى فرو ماندكاينه ى عقل را بپوشاندذره اى ابر تيره گرداندچو سرش درد كند دشمنان دژم گردندچو سرش درد كند دشمنان دژم گردند