آنچه دى كرد به من آن پسر سر گرغر گفتمش پوتى و لوتى كنى امروز مرا دست در گردنم آورد پس او از سر لطف تا تو آبى خورى آن جان جهان بي مكرى آنكه تدبير ظفر گستر او گر خواهد تيغ را در سخن ملك زبان كنده شود در هوايى كه در او پاى سمند تو رسد با سنايى سره بود او چو يكى دانگ نداشت به قبول دو سه نسناس به نزديك خرانراست چون تا كه جز آحاد شماريش نبود راست چون تا كه جز آحاد شماريش نبود
اندر آفاق نديدم كه يكى لمتر كرد دست بر سر زد و پس پاى سبك در سر كرد گوش و آغوش مرا پر گهر و زيور كرد پشتم از آب تهى و شكم از نان پر كرد عقده ى نفى ز ديباچه ى لا برگيرد هر كجا او قلم كامروا برگيرد تشنه از عين سراب آب بقا برگيرد چون دو دانگش به هم افتاد به غايت بد شد گر چه دى بي خردى بود كنون بخرد شدچون مگس بر سر او ريد نهش نهصد شد چون مگس بر سر او ريد نهش نهصد شد