اى عميدى كه باز غزنين را باز ژس جمال گلفامت باز نطق زبان در بارت خاطر دوربين روشن تو خاطر دور ياب كندورت آنچه در طبع خلق خلق تو كرد و آنچه در گوش شاه شعرت خواند چون بديد اين رهى كه گفته ى تو كرد شعر جميل تو جمله چون ولوع جهان به شعر تو ديد شعرها را به جمله در ديوان دفتر خويش را ز نقش حروف تا چو درياى موج زن سخنت چون يكى درج ساخت پر گوهر طاهر اين حال پيش خواجه بگفت گفت آرى سنايى از سر جهل در و خرمهره در يكى رشته ديو را با فرشته در يك جاى خواجه طاهر چو اين بگفت رهيتليك معذور دار از آنك مرا ليك معذور دار از آنك مرا
سيرت و صورتت چو بستان كرد حجره ى ديده را گلستان كرد صدف عقل را در افشان كرد عيب را پيش عقل عنوان كرد عفو را بارگير عصيان كرد بر چمن ابرهاى نيسان كرد در صدف قطره هاى باران كرد كافران را همى مسلمان كرد چون نبى را گزيده عمان كرد عقل او گرد طبع جولان كرد چون فراهم نهاد ديوان كرد قايل عقل و قابل جان كرد در جهان در و گوهر ارزان كرد عجز دزدان برو نگهبان كرد خواجه يك نكته گفت و برهان كرد با نبى جمع ژاژطيان كرد جمع كرد آنگهى پريشان كرد چون همه ابلهان به زندان كرد خجلى شد كه وصف نتوان كردمعجز شعرهات حيران كرد معجز شعرهات حيران كرد