پس چو دون پروريست پيشه ى او كانچه خلقان به زير پاى كنند كى سر صحبت سران دارد با دلى رفته به استسقا با چنين دل چه جاى بارانست با همه خلق جهان گر چه از آن تو چنان زى كه بميرى برهى آخر اين آمدنم نزد تو تا چند بودتا تو پندارى كاين خادم تو ... خصيست تا تو پندارى كاين خادم تو ... خصيست
ز چه رو او سوى تو راى كند او همى بر كنار جاى كند آنكه پيوسته كار پاى كند كه معاصيش هيچ غم نكند كابر بر تو كميز هم نكند بيشتر بي ره و كمتر به رهند نه چنان چون تو بميرى برهند تا كى اين شعبده و وعده و اين بند بودكه به آمد شد بي فايده خرسند بود كه به آمد شد بي فايده خرسند بود