علم و عمل خواجه اسماعيل شنيزى ما كبك درى بوده گريزيده ز كبكى تا ما ز پى تنقيت و تقويت او در واسطه ى خازن و نقاش بدين شكر در كارگه و بارگه حكم و فنا يافت دين تازه شد از صدق سماعيل پيمبر چونانك سنايى را زو قدر و سنا شد اى در دل ما چو جان گرامى آن دل كه به خدمت تو پيوست ماه از تو گرفت نور بخشى با رحمت رويت از ميانه اين چرخ رونده با همه چشم اين نور جمال تو ببيند با تابش تو كران مبادا اگر پاى تو از خط خطا گامى بعيدستى وگر امروز طبع تو ز طرارى نه طاقستى ز عشق آن يكى سلطان طاعت شادمان بودى تو مستى زان نيارى رفت در بازار عشاقان هميشه اين همى خوانى كه دست درين عالمهميشه خواب اين بينى كه يارب كاشكى دانم هميشه خواب اين بينى كه يارب كاشكى دانم
ما را ز نه چيزى برسانيد به چيزى او كرده دل ما چو دل باز گريزى در صورت رستم شده از صورت حيزى با جان مترنم شده نيروى تميزى جان و دل ما از دو سماعيل غميزى جان زنده شد از حذق سماعيل شنيزى اى بخت بد و گوى تو با بخت همى زى وى همچو خرد به نيكنامى آورد بر تو جان سلامى كبك از تو گرفت خوش خرامى برخاسته زحمت حرامى ناديده جمال تو تمامى اندر غلط اوفتد گرامى چون دانش يوسف لجامى بر تخت تو اندر دين بر از عرش مجيدستى وگر غفلت ز رزاقى زر فرد آفريدستى ز رشك آن دگر شيطان شهوت مستزيدستى اگر زر بوديى بر سنگ صرافان پديدستى گشاده تر ز دست و تيغ سلطان عميدستىسر انگشت من صندوق خلقان را كليدستى سر انگشت من صندوق خلقان را كليدستى