در حادثه ى زهر خوردن سرهنگ محمد خطيبى و انگشترى فرستادن سلطان مسعود رحمةالله عليه گويد و او را ستايد
زهى سزاى محامد محمدبن خطيب چنان ناى تو در طبعها سرشت كه مرغ ز دور نه فلك و چار طبع و هفت اختر كسى كه راوى آار و سيرت تو بود شنيدمى كه همى در نواحى قصدار شنيدمى كه ز نا ايمنى در آن كشور كنون ز فر تو پر كبوتر از گرمى كنون شدست بد انسان ز عدل و حشمت تو چو ايزد و ملك و خواجه نيكخواه تواند نه دامن شب تيره زمانه بنوردد درين دو روزه جهان اين عنا نمودت ازان ز نكبتى كه درين چند روز چرخ نمود مرادش آنكه به اعدا نمود جاه ترا چه نوش زهر بخوردى بدان اميد و طمع تو اژدهايى در جنگ و اين ندانستى چو جوهر فلك از تست روشن و عالى ز دود زنگ ز روح تو زهر در عالم چو زهر خوردى و زنده شدى بدانكه همى يقين شناس كه از بعد ازين دهان اجلچنان بپخت همه كارهات زهر كه هيچ چنان بپخت همه كارهات زهر كه هيچ
كه خطبه ها همى از نام تو بيارايد ز شاخسار همى بي بات نسرايد به هر دو گيتى يك تن چو تو برون نايد بسان طوطى گويى شكر همى خايد ستاره از تف او در هوا بپالايد ستاره بر فلك از بيم روى ننمايد نسوزد ار فلك شمس را بپيمايد كه گرد باد همى پر كاه نربايد بلا و حاده بر درگه تو كى پايد چو دور چرخ گريبان صبح بگشايد كه تا ترا به صبورى زمانه بستايد بدان نبود كه جانت ز رنج بگزايد كه زهر قاتل جان ترا نفرسايد كه تا روان تو زين رنجها برآسايد كه اژدها را زهر كشنده نگزايد ز آسياى فلك جوهر تو كى سايد كه ديد زهرى كو زنگ روح بزدايد زمانه را چو تو آزادمرد مي بايد به جان پاك تو تا روز حشر نالايدبه پيش شاه كسى از تو خام ندرايد به پيش شاه كسى از تو خام ندرايد