در حادثه ى زهر خوردن سرهنگ محمد خطيبى و انگشترى فرستادن سلطان مسعود رحمةالله عليه گويد و او را ستايد
روان گشت فرمان او چون سنايىخليل از سر نيستى كرد دعوىچو ارني ست از نفس بر طور سينانبينى كه هر كو ز خود گشت فانىهم از نيستى بد كه با خاك مشتىچو در نيستى زد دم چند عيسىبسا كس كه در نيستى كسب كردندكسى كو ز حل رموزست عاجزعاشق دين دار بايد تا كه درد دين كشدبا قناعت صلح جويد محرم حرمت شودديده ى يعقوب را ديدار يوسف توتياستجعفر طيار بايد تا به عليين پردهر خسى از رنگ و گفتارى بدين ره كى رسدنور بو يوسف ندارى كى رسى در چاه علماز سعادتها سنايى در سرخس افگند رختبرگ بي برگى ندارى گرد آن درگه مگردچند ازين دعوى بي معنى بي برهان توگر سنايى دم زند آتش درين عالم زندآدمى شكل ست ليكن رسم آدم دور ازواين جهان چون ذره اى در چشم او آيد همىاين جهان چون ذره اى در چشم او آيد همى
مر او را كه گفت او چنين شو چنان شدكه سوزنده آتش برو بوستان شدقدمگاه او جمله آب روان شدقرين قضا گشت و صاحبقران شدمحمد به جنگ سپاه گران شدتن بي روان از دمش با روان شدگمانها يقين شد يقينها گمان شدبيان سنايى ورا ترجمان شدسرمه ى تسليم را در چشم روشن بين كشدبرگ بي برگى به فرق زهره و پروين كشدسينه ى فرهاد بايد تا غم شيرين كشدحيدر كرار بايد تا ز دشمن كين كشدمرد چون صديق بايد تا سم تنين كشدبايزيد فقر بايد فاقه ى ماتين كشدشكر اين از شور بختى محنت غزنين كشدچشم هر نامحرمى كى بار نقش چين كشدمدعى فردا به محشر رخت زى سجين كشداين جهان بي وفا چون ذره اى بر هم زنداز هواى معرفت او لاف كى ز آدم زنداو نبيند ذره اى و چشم را بر هم زنداو نبيند ذره اى و چشم را بر هم زند