در حادثه ى زهر خوردن سرهنگ محمد خطيبى و انگشترى فرستادن سلطان مسعود رحمةالله عليه گويد و او را ستايد
اگر پابست سر گردد و گر ديده بصر گردد نمي داند مگر آنكس مراد از كشف حال آيد زوال حال آن باشد كمال حال بي حالان اگر چه هر كه در كوى هدى باشد به شرع اندر ز حال آنگه شود صافى دل بدحال مردى را نهان گشتست حال كشف در دلهاى مشتاقان به جامى عذر يكسان شد سنايى را به هر حالى اول خلل اى خواجه ترا در امل آيد زايل شده گير اينهمه ى ملك به يك بار هر سال يكى كاخ كنى ديگر و در وى زين كاخ برآورده به عيوق هم امروز شادى و غمت ز ابلهى و حرص فراوان اى بس كه نباشى تو و اى بس كه درين چرخ هرچ آن تو طمع دارى كايد ز كواكب روزى كه به ديوان ملا ديرتر آيى گفته ست سنايى كه ترا با همه تعظيم كسى را كه سر حقيقت عيان شد نشان آن بود بر وجود حقيقت كسى كو چنين شد كه من وصف كردمملك شد زمين و زمان را پس آنگه ملك شد زمين و زمان را پس آنگه
سنايى وار در ميدان همه ذاتش زبان گردد كه كشف حال را در حال بي حالى زوال آيد كه درگاه زوال حال بي حالان مجال آيد چو در كول جلال آيد همه خويش جلال آيد كه از كوى هدى بي حال در كوى ضلال آيد تو آوازى بر آر از دل چنان دل كز خيال آيد ز تلخى عيش او دايم همى بوى زلال آيد فردا كه به پيش تو رسول اجل آيد آن دم كه رسول ملك لم يزل آيد هر روز ترا آرزوى نو عمل آيد حقا كه همى بوى رسوم و طلل آيد دايم ز نجوم و ز حساب جمل آيد بى تو زحل و زهره به حوت و حمل آيد ويحك همه از حكم قضاى ازل آيد ترسى كه در اسباب وزارت خلل آيد اى بس كه به ديوان وزارت بدل آيد مجاز صفات وى از وى نهان شد كه نام وى از نيستى بى نشان شد يقين دان كه او پادشاه جهان شدچو عيسى كه او ساكن آسمان شد چو عيسى كه او ساكن آسمان شد