اى برادر زكى بمرد و بشدتا ز آب حيات آن عالممن ز غم مرده ام كه كى بود اوپس تو گويى كه مريت گويشاى دريغا كه روز برنايىاز زمانه غرض جوانى بودآب معشوق را زمانه بريختاى سنايى دل از جهان بركناين جهان بر مال مرداريستاين مر آن را همى زند مخلبآخرالامر برپرند همهز جمله نعمت دنيا چو تندرستى نيستبه كارت اندر چون نادرستيى بينىمردمان يك چند از تقوا و دين راندند كاراين دو چون بگذشت باز آزرم و دين آمد شعارباز يك چندى به رغبت بود و رهبت بود كاردر شهر مرد نيست ز من نابكارترمغ با مغان به طوع ز من راست گوى تراز مغ هزار بار منم زشت كيش ترهر چند دانم اين به يقين كز همه جهانهر چند دانم اين به يقين كز همه جهان
تا يكى به ز ما قرين جويدتن و جان از عدم فرو شويدباز از آنجا به سوى من پويدزنده را مرده مريت گويدعهد بشكست و جاودانه نماندليك از گردش زمانه نماندو آتش عشق را زبانه نماندبر كس اين دور جاودانه نماندكركسان گرد او هزار هزارآن مر اين را همى زند منقاروز همه باز ماند اين مرداردرست گرددت اين چون بپرسى از بيمارچو تن درست بود هيچ دل شكسته مدارزين پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تارگر منازع خواهى اى مهدى فرود آى از حصارور متابع خواهى اى دجال يك ره سر بر آرمادر پسر نزاد ز من خاكسارترسگ با سگان به طبع ز من سازگارتروز سگ هزار بار منم زشت كارتركس راز حال من نبود كارزارتركس راز حال من نبود كارزارتر