خواجه بفزود وليكن بدرمميزبان بود وليكن به رباطدست بگشاد وليكن در بخلمغز پر كرد وليكن ز فضولخواجه رنجور وليكن ز فجوربس حريصست وليكن به حرامدولتش باد وليكن بر بادجاودان باد وليكن به سفرچون من بره سخن درون آيمايزد داند كه جان مسكين راصد بار به عقده در شود تا منگفته بودى كه جبه اى بدهمچون بديدم سخن مصحف بودگاهى ز دل بود گله گاهى ز ديده اماز خلد برين ياد كنم روى تو بينمدى بدان رسته ى صرافان من بر در تيمزين سيه چشمى جادو صنمى طرفه چو ماهبا دلم گفتم اى كاشكى اين مير بتانرفتم و چشمگكى كردم و شد بر سر كارگفتم او را ز كجايى و بگو نام تو چيستگفتم او را ز كجايى و بگو نام تو چيست
روى بفروخت وليكن ز المنانم آورد وليكن بدرملب فروبست وليكن ز نعمدل تهى كرد وليكن ز كرمخواجه مشغول وليكن به شكمبس جوادست وليكن به حرمنعمتش باد وليكن شده كمناتوان باد وليكن به سقمخواهم كه قصيده اى بيارايمتا چند عنا و رنج فرمايماز عده ى يك سخن برون آيموز تقاضاى سرد تو برهمگفته بودى كه حبه اى ندهممن هر چه ديده ام ز دل و ديده ديده اموز فتنه ى دين ياد كنم موى تو بينمپسرى ديدم تابنده تر از در يتيمبي نظيرى كه نظيريش نه در هفت اقليمكندى بر من بيچاره دل خويش رحيمكودكك جلد بد و زيرك و دانا و فهيمگفت از بلخم و نامست مرا قلب كريمگفت از بلخم و نامست مرا قلب كريم