مسمطات سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

نسخه متنی -صفحه : 4/ 3
نمايش فراداده

در مدح خواجه حكيم حسن اسعد غزنوى

  • حاده ى چرخ بين فايده ى روزگار نيز نباشد مدام هست چو بر ما گذار اسب قناعت بتاز پيش سپاه قدر يافه مگوى و مبين از فلك اين خير و شر حال فلك را مجوى سير ملك را مگوى نادره شعرى بگوى حسن سعادت بجوى آنكه ز الماس عقل در معانى بسفت عقل چون آن حال ديد در سر با خود بگفت حاجت عقل اندرو گشت روا اى عجب نزد همه كس سخنش گشت روا زين سبب او سبب عز دهر يافته از بخت خويش عالم علوى كشد خاطر او رخت خويش خط سخنهاى خوب يافت ز گنج كلام نزدش باز آمد او كرد چو آنجا مقام آفت ادبار و نحس كرد ز پيشش رحيل عاجز او شد حسود دشمن او شد دليل حد و كمال دو چيز خاطر و آن همتش نيست عجب كز فلك از قبل رفعتش اى شده اشكال شعر از دل و طبعت بيان عين سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان حنجر ادبار را خنجر اقبال زن ناز همالان مكش زان كه به هر انجمن آيت بختت نمود از عز برهان خويش عادت خوبت براند بر دل فرمان خويش حافظ چون خاطرى صافى چون جوهرى نرم چو آب روان زان به گه شاعرى كبر حيا شد چو ديد آن دل و طبع و سخات عيش هنى شد چو يافت سيرت و زيب و لقات حاسد تا در جهان نيست چو ناصح به دل نيست به چهره حبش بابت چين و چگل حربه ى اقبال گير ساز ز طبعش فسان نامه ى اقبال خوان زان كه تويى خوش زبان گردش گردون و دهر جز به رضايت مباد عون عنايت به تو جز ز خدايت مباد حسرت و رنج و بدى يار و صديقت مباد نيكى يار تو باد نحس رفيقت مباد نيكى يار تو باد نحس رفيقت مباد
  • سير ز انجم شناس حكم ز پروردگار حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دى عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر سايق علم ست اين منتهى و مبتدى سلك جواهى مگير بر ره معنى بپوى نزد ظريفى خرام چون حسن اسعدى سوسن اقبال و بخت در چمن او شكفت دير زياد آنكه شد در ره من مهتدى ساخت هم از بهر خويش از دل و طبعش سلب عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدى ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خويش ديده مجال سخن در وطن مفردى بحر معانى گرفت همت طبعش تمام گويى بر اوج ساخت جايگه عابدى سعد نجوم فلك جست مر او را دليل ديد چو در دولتش قاعده ى سرمدى ساحت آن عرش گشت مسكين اين فكرتش نازد بر همتش حاسد آن حاسدى ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان ديوانها ساز زود ز آن همم فرقدى سلسله ى جاه در كنگر سدره فگن از همه در علم و فضل افضلى و اوحدى سيرت زيبات يافت از خط سامان خويش ديده ى اقبال را اكنون چون امدى ساكن چون كوه و كان روشن چون آذرى ناب تو چون لولوى صاف تو چون عسجدى سحر مبين چو يافت خاطر شعر و نات ديو زيان شد چو يافت در تو فر مرشدى ساخته با نيك و بد راست چو با آب، گل تا نبود نزد عقل راد بسان ردى شو ز نحوست برى كن به سعادت مكان كعبه ى زوار را تو حجرالاسودى سير كواكب به سعد دور ز رايت مباد دين خداييت باد با روش احمدى سيرت و رسم بدان كار و طريقت مباد بخش تو نيكى و سعد سهم حسودت بدى بخش تو نيكى و سعد سهم حسودت بدى