حاده ى چرخ بين فايده ى روزگارنيز نباشد مدام هست چو بر ما گذاراسب قناعت بتاز پيش سپاه قدريافه مگوى و مبين از فلك اين خير و شرحال فلك را مجوى سير ملك را مگوىنادره شعرى بگوى حسن سعادت بجوىآنكه ز الماس عقل در معانى بسفتعقل چون آن حال ديد در سر با خود بگفتحاجت عقل اندرو گشت روا اى عجبنزد همه كس سخنش گشت روا زين سبباو سبب عز دهر يافته از بخت خويشعالم علوى كشد خاطر او رخت خويشخط سخنهاى خوب يافت ز گنج كلامنزدش باز آمد او كرد چو آنجا مقامآفت ادبار و نحس كرد ز پيشش رحيلعاجز او شد حسود دشمن او شد دليلحد و كمال دو چيز خاطر و آن همتشنيست عجب كز فلك از قبل رفعتشاى شده اشكال شعر از دل و طبعت بيانعين سعادت چو گشت طبع ترا ترجمانحنجر ادبار را خنجر اقبال زنناز همالان مكش زان كه به هر انجمنآيت بختت نمود از عز برهان خويشعادت خوبت براند بر دل فرمان خويشحافظ چون خاطرى صافى چون جوهرىنرم چو آب روان زان به گه شاعرىكبر حيا شد چو ديد آن دل و طبع و سخاتعيش هنى شد چو يافت سيرت و زيب و لقاتحاسد تا در جهان نيست چو ناصح به دلنيست به چهره حبش بابت چين و چگلحربه ى اقبال گير ساز ز طبعش فساننامه ى اقبال خوان زان كه تويى خوش زبانگردش گردون و دهر جز به رضايت مبادعون عنايت به تو جز ز خدايت مبادحسرت و رنج و بدى يار و صديقت مبادنيكى يار تو باد نحس رفيقت مبادنيكى يار تو باد نحس رفيقت مباد
سير ز انجم شناس حكم ز پروردگارحسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دىعدل خداوند را ساز ز فضلش سپرسايق علم ست اين منتهى و مبتدىسلك جواهى مگير بر ره معنى بپوىنزد ظريفى خرام چون حسن اسعدىسوسن اقبال و بخت در چمن او شكفتدير زياد آنكه شد در ره من مهتدىساخت هم از بهر خويش از دل و طبعش سلبعقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدىساخته بر اوج چرخ همت او تخت خويشديده مجال سخن در وطن مفردىبحر معانى گرفت همت طبعش تمامگويى بر اوج ساخت جايگه عابدىسعد نجوم فلك جست مر او را دليلديد چو در دولتش قاعده ى سرمدىساحت آن عرش گشت مسكين اين فكرتشنازد بر همتش حاسد آن حاسدىساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمانديوانها ساز زود ز آن همم فرقدىسلسله ى جاه در كنگر سدره فگناز همه در علم و فضل افضلى و اوحدىسيرت زيبات يافت از خط سامان خويشديده ى اقبال را اكنون چون امدىساكن چون كوه و كان روشن چون آذرىناب تو چون لولوى صاف تو چون عسجدىسحر مبين چو يافت خاطر شعر و ناتديو زيان شد چو يافت در تو فر مرشدىساخته با نيك و بد راست چو با آب، گلتا نبود نزد عقل راد بسان ردىشو ز نحوست برى كن به سعادت مكانكعبه ى زوار را تو حجرالاسودىسير كواكب به سعد دور ز رايت مباددين خداييت باد با روش احمدىسيرت و رسم بدان كار و طريقت مبادبخش تو نيكى و سعد سهم حسودت بدىبخش تو نيكى و سعد سهم حسودت بدى