گفت وقتى به روزگار نخستدر سر انديب پايه تختشهوسى بودش از دل افروزىداشت پيوسته چون نكو رايانسه پسر داشت هوشمند و جوانخواند روزى نهانى از اغيارگفت اول به اولين فرزندقرعه بر تست پادشاهى راآن بنا نو كنى به داد و به جودناتوان را برفق پيش آئىبه شبانى رمه نگهدارىپور دانا به خاك سود كلاهتا توئى ملك بر كسى نه سزاستمور با آنكه در سرير شودشه دران آزمايش كارشدر دلش صد هزار تحسين خواندخواند فرزند دومين را پيشبا فسونگر زبان به افسون دادپسر زيرك از خردمندىگفت ما را به جان و بينائىگفت ما را به جان و بينائى
بود شاهى به شهر يارى چستقدم آدم افسر بختشدر چه كار دانش آموزىميل با زيركان دانايانهم توانگر به علم و هم بتوانهر يكى را جدا به پرسش كاركه مرا شد بنفشه سرو بلندرونق ماه تا به ماهى راكه جهان خوش بود خدا خشنودبا توانا كنى توانائىگوسپند ان به گرگ نگذارىگفت جاويد باد دولت شاهبى تو خود زيستن ز بهر چراستكى سليمان تخت گير شودچون پسنيده ديد گفتارشواشكارش به خشم بيرون راندخاص كردش به آزمايش خويشماجراى گذشته بيرون دادكرد پرسنده را زبان بندىكردنى شد هر آنچه فرمائىكردنى شد هر آنچه فرمائى