بگفت ارزو به جان باشد زيانىبگفتش دور كن زان دوست يارىبگفت او شهر سوز و خامكار استبگفت از عشق او تا كى خورى غمبگفتش گر بميرى در هوايشبگفتش گر سرت برد به شمشيربگفت از خون تو ريزد جفا يشبگفت آخر نه خونريزى وبالستبگفت ار بگذر سوى تو ناگاهبگفتش گر نهد بر چشم تو پاىبگفت ار بينيش در خواب قامتبگفت آيد گهى خوابت درين باببگفت ار گويد از ناخن بكن سنگبگفتش خوش بزى چند از غم دوستبگفت از عشق جانت در هلاكستزهر چش گفت داراى زمانهتعجب كرد شه زان استوارىكسى كز عشق درد آشام باشدچو ديدش كو وفا را پاى داردزبان را داشت زان جولان گرى باززبان را داشت زان جولان گرى باز
بگفت ارزان بود جورش به جانىبگفت اين نيست شرط دوست دارىبگفتا عشق را با اين چكار استبگفتا تا زيم در مردگى همبگفتا در عدم گويم دعايشبگفتا هم به سويش بينم از زيربگفتا هم بميرم در هوايشبگفت ار دوست مي ريزد حلالستبگفت از ديده روبم پيش او راهبگفت از چشم در جان سازمش جاىبگفتا بر نخيزم تا قيامتبگفت آرى برادر خوانده ى خواببگفتا كاوم از مژگان به فرسنگبگفتا چون زيم چون جان من اوستبگفتا عاشقان را زين چه باكستجوابى بازدادش عاشقانهوزان سوزش به چندان پخته كارىاگر پخته نباشد خام باشدقدم در دوستى بر جاى داردبر آئين دگر شد نكته پردازبر آئين دگر شد نكته پرداز