چو لاله گر چه بودش در جگر داغچه خوش باديست باد صبح گاهىچو شيرين يافت نور صبح دم رابه مسكينى جبين بر خاك ماليدكه اى در هر دلى داننده ى رازز بى كامى دلم تنگ آمد از زيستچو تو اميد هر اميد وارىجز اين در دل ندارم آرزوئىز حرمت داشتى چون بى وبالمدرونم سوخت اين حاجت نهانىوجودم گشت ازين درماندگى پستنشاطى ده كزين غم شاد گردمبه سر كبريا در پرده ة غيببه نور مخلصان در رو سپندىبه ايمان تو اندر جان بد كيشبدان اشكى كه شويد نامه را پاكبدان زندان تاريك مغاكىبه خون غازيان در قطع پيوندبه آهى كز سر شورى برايدبه مهر اندوده دلهاى كريمانبه مهر اندوده دلهاى كريمان
ز باد صبحدم بشگفت چون باغكزو در جنبش آمد مرغ و ماهىبه روشن خاطرى بر زد علم راز دل پيش خداى پاك ناليدبه بخشايش درت بر همگنان بازتو ميدانى كه كام چون منى چيستاميدم هست كاميدم برارىكه يابم از وصال دوست بوئىبشارت ده به كابين حلالمگرم حاجت برارى مي توانىتو گيرى از كرم درمانده را دستز زندان فراق آزاد گردمبه وحى انبياء در حرف لاريببه صبر مفلسان در نااميدىبه پيوند كهن بر پشت درويشبدان حسرت كه گردد همره خاكبه بالين فراموشان خاكىبسوز مادران مرگ فرزندبه خارى كز سر گورى برايدبه گرد آلوده سرهاى يتيمانبه گرد آلوده سرهاى يتيمان