گه چو بهر خدمتى كردى قيامتا ز بانگ جنبش خلخال اوبودى القصه به صد مكر و حيلصبح و شام اش روى در خود داشتىزآنكه مي دانست كز راه نظرجز به ديدار بتان دلپذيرجز به ديدار بتان دلپذير
سخت تر برداشتى از جاى گامتاج در فرقش، شدى پامال اوجلوه گر در چشم او در هر محليك دم اش غافل ز خود نگذاشتىعشق دارد در دل عاشق ارعشق در دلها نگردد جاى گيرعشق در دلها نگردد جاى گير