چون سلامان مايل ابسال شد
فرصتى مي جست در بيگاه و گاه
همچو سايه زير پاى او فتاد
چون قبا تنگ اندر آغوشش گرفت
روز ديگر بر همين دستور بود
همتش آن بود كن عيش و طرب
اى بسا صحبت كه روز انگيختم،
طالع ابسال فر خفال شد
يابد اندر خلوت آن ماه، راه
وز تواضع رو به پاى او نهاد
كام جان از چشمه ى نوشش گرفت
چشم زخم دهر از ايشان دور بود
نى به روز افتد ز يكديگر، نه شب
چون شب آمد سلك آن بگسيختم
صبحدم را نوبت او شد تمام