شه چو شد آگاه بعد از چند گاه
گفت كز هر جا خبر جستند باز
چون دل عارف نبود از وى نهان
چون بر آن آيينه افتادش نظر
با هم از فكر جهان بودند دور
شاه چون جمعيت ايشان بديد
يك سر مويى فرو نگذاشتى
هر كجا بيند دو همدم را به هم
نى كه از هم بگسلد پيوندشان
نيك كن تا نيك پيش آيد تو را
ز آن فراق جانگداز از عمركاه،
كس نبود آگاه ز آن پوشيده راز
هيچ حالى از بد و نيك جهان
يافت از گم گشتگان خود خبر
وز همه اهل جهان يكسر نفور
رحمتى آمد بر ايشانش پديد
جمله را آنجا مهيا داشتى
خورده جام شادى و غم را به هم
وافكند بر رشته ى جان بندشان
بد مكن تا بد نفرسايد تو را
كو به ابسال و وصالش آرميد،