حسن باقى ديد و از فانى بريدچون سلامان از غم ابسال رستدامنش ز آلودگي ها پاك شدتارك او گشت در خور تاج راشاه يونان شهرياران را بخواندجشنى آنسان ساخت كز شاهنشهانبود هر لشكركش و هر لشكرىز آنهمه لشكر كش و لشكر كه بودجمله دل از سرورى برداشتندشه مرصع افسرش بر سر نهادهفت كشور را به وى تسليم كردكرد انشا در چنان هنگامه اىبر سر جمع آشكارا و نهفتبر سر جمع آشكارا و نهفت
عيش باقى را ز فانى برگزيددل به معشوق همايون فال بست،همتش را روى در افلاك شدپاى او تخت فلك معراج راسركشان و تاجداران را بخواندنيست در طى تواريخ جهانحاضر آن جشن از هر كشورىبا سلامان كرد بيعت هر كه بودسر به طوق بندگى افراشتندتخت ملكش زير پاى از زر نهادرسم كشورداري اش تعليم كرداز براى وى وصيت نامه اىصد گهر ز الماس فكرت سفت و گفتصد گهر ز الماس فكرت سفت و گفت