اورنگ پنجم
نور الدین عبد الرحمان جامی
نسخه متنی -صفحه : 117/ 66
نمايش فراداده
مطالبه كردن زليخا وصال يوسف را و استغنا نمودن يوسف از وي
-
چو زد عمه به راه مهر من گام
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
ز نزديك پدر دورم فكندند
شود دل دم به دم خون در بر من
زليخا گفت كاى چشم و چراغم
ز من كز جان فزون مي دارم ات دوست
مرا از تيغ مهرت دل دو نيم است،
بزن يك گام در همراهى من
جوابش داد يوسف كاى خداوند
برون از بندگى كارى ندارم
خداوندى مجوى از بنده ى خويش
كي ام من تا تو را دمساز گردم؟
مرا به گركنى مشغول كارى
چو صبح ار صادقى در مهر رويم،
مرا چون آرزو خدمتگزارى است
دلى كو مبتلاى دوست باشد
از آن يوسف همى داد اين سخن ساز، ز صحبت داشت بيم فتنه و شور
ز صحبت داشت بيم فتنه و شور
-
به دزدى در جهان ام ساخت بدنام
نهال كين من در جانشان كاشت
به خاك مصر مهجورم فكندند
كه تا عشقت چه آرد بر سر من
فروغ تو ز مه داده فراغ ام
گمان دشمني بردن نه نيكوست
تو را از كين من چندين چه بيم است؟
ببين جاويد دولت خواهى من
منم پيشت به بند بندگى بند
به قدر بندگى فرماي، كارم
بدين لطف ام مكن شرمنده ى خويش
درين خوان با عزيز انباز گردم؟
كه در وى بگذرانم روزگارى
مزن دم جز به وفق آرزويم
خلاف آن نه رسم دوستدارى است
مراد او رضاى دوست باشد
كه تا در خدمت از صحبت رهد باز به خدمت خواست تا گردد از آن دور
به خدمت خواست تا گردد از آن دور