مطالبه كردن زليخا وصال يوسف را و استغنا نمودن يوسف از وي - اورنگ پنجم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اورنگ پنجم - نسخه متنی

نور الدین عبد الرحمان جامی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مطالبه كردن زليخا وصال يوسف را و استغنا نمودن يوسف از وي





  • گل و آبم عمارت كرده ى اوست
    اگر عمرى كنم نعمت شماري،
    ولى گو بر من اين انديشه مپسند
    ز بدفرماى نفس معصيت زاي،
    به فرزندى عزيزم نام برده ست
    ني ام جز مرغ آب و دانه ى او
    به سينه سر از اسراييل دارم
    اگر هستم نبوت را سزاوار
    معاذ الله كه كارى پيشه سازم
    كه من دارم ز فضل ايزد پاك
    چو دايه با زليخا اين خبر گفت
    خرامان ساخت سرو راستين را
    بدو گفت اى سر من خاك پايت
    ز مهرت يك سر مويم تهى نيست
    اگر جان است غم پرورده ى توست
    ز حال دل چه گويم خود كه چون است
    چو يوسف اين سخن بشنيد بگريست
    مرا چشمى تو، چون خندان نشينم
    چو يوسف ديد از او اندوه بسيار بگفت از گريه ز آنم دل شكسته
    بگفت از گريه ز آنم دل شكسته



  • دل و جانم وفاپرورده ى اوست
    نيارم كردن او را حق گزارى
    كه سر پيچم ز فرمان خداوند
    نهم در تنگناى معصيت پاى
    امين خانه ى خويشم شمرده ست
    خيانت چون كنم در خانه ى او؟
    به دل دانايى از جبريل دارم
    بود ز اسحاق ام استحقاق اين كار
    كه دارد از ره اين قوم بازم
    اميد عصمت نفس هوسناك
    ز گفت او چو زلف خود برآشفت
    به سر سايه فكند آن نازنين را
    سرم خالى مبادا از هوايت
    سر مويى ز خويش ام آگهى نيست
    وگر تن، جان به لب آورده ى توست
    ز چشم خون فشان يك قطره خون است
    زليخا آه زد كاين گريه از چيست؟
    كه چشم خويش را در گريه بينم؟
    شد از لب همچو چشم خود گهربار كه نبود عشق كس بر من خجسته
    كه نبود عشق كس بر من خجسته


/ 117