عزيز آمد به فر شهريارى سپه را از پس و پيش و چپ و راست ز چتر زر به فرق نيك بختان طرب سازان نواها ساز كردند كنيزان زليخا خرم و خوش عزيز و اهل او هم شادمانه زليخا تلخ عمر اندر عمارى كه اى گردون مرا زين سان چه داري؟ نخست از من به خوابى دل ربودى گه از ديوانگى بندم نهادى چه دانستم كه وقت چاره سازى مرا بس بود داغ بي نصيبى منه در ره دگر دام فريب ام دهى وعده كزين پس كام يابى بدين وعده به غايت شادمانم برآمد بانگ رهدانان به تعجيل هزاران تن سواره يا پياده ز بس كف ها زر و گوهر فشان شد نمي آمد ز گوهر ريز مردمهمه صف ها كشيده ميل در ميل همه صف ها كشيده ميل در ميل
نشاند از خيمه مه را در عمارى به آيينى كه مي بايست، آراست بپا شد سايه در زرين درختان شتربانان حدى آغاز كردند كه رست از ديو هجران آن پريوش كه شد زين سان بتى بانوى خانه رسانده بر فلك فرياد و زارى چنين بي صبر و بي سامان چه داري؟ به بيدارى هزارم غم فزودى گه از فرزانگى بندم گشادى ز خان و مان مرا آواره سازى فزون كردى بر آن درد غريبى ميفكن سنگ در جام شكيب ام وز آن آرام جان آرام يابى ولى گر بخت اين باشد، چه دانم كه اينك شهر مصر و ساحل نيل خروشان بر لب نيل ايستاده عمارى در زر و گوهر نهان شد در آن ره مركبان را بر زمين سمنارافشان گذشتند از لب نيل نارافشان گذشتند از لب نيل