چو فرمان يافت يوسف از خداوند اساس انداخت جشن خسروانه شه مصر و سران ملك را خواند به قانون خليل و دين يعقوب زليخا را به عقد خود درآورد ز رحمت جاى بر تخت زرش كرد چو يوسف گوهر ناسفته را ديد بدو گفت اين گهر ناسفته چون ماند؟ بگفتا جز عزيزم كس نديده ست به راه جاه اگر چه تيزتگ بود به طفلى در، كه خوابت ديده بودم بساط مرحمت گسترده بودى بحمد الله كه اين نقد امانت دوصد بار ارچه تيغ بيم خوردم، چو يوسف اين سخن را ز آن پري چهرز حرفى كز كمال عشق خيزد ز حرفى كز كمال عشق خيزد
كه بندد با زليخا عقد پيوند نهاد اسباب جشن اندر ميانه به تخت عز و صدر جاه بنشاند بر آيين جميل و صورت خوب به عقد خويش يكتا گوهر آورد كنار خويش بالين سرش كرد ز باغش غنچه ى نشكفته را چيد، گل از باد سحر نشكفته چون ماند؟ ولى او غنچه ى باغم نچيده ست به وقت كامرانى سست رگ بود ز تو نام و نشان پرسيده بودم به من اين نقد را بسپرده بودى كه كوته ماند از آن دست خيانت، به تو بي آفتى تسليم كردم شنيد، افزود از آن اش مهر بر مهركجا معشوق با عاشق ستيزد كجا معشوق با عاشق ستيزد