شرح دادن يوسف قصه ى محنت راه و زحمت چاه را براى زليخا
سخن پرداز اين شيرين فسانه كه پيش از وصل يوسف بود روزى ز دل صبر و ز تن آرام رفته نه در خانه به كارى بند گشتى مژه پر آب و دل پرخون همى رفت بدو گفت آن بلنداقبال دايه نمي دانم كه امروزت چه حال است بگو كين بيقرارى از كه داري؟ بگفتا من ز خود حيرانم امروز غمى دارم، ندانم كين غم از چيست چو يوسف همنشين شد با زليخا شبى پيش زليخا راز مي گفت زليخا چون حدي چاه بشنيد فتاد اندر دلش كن روز بوده ست حساب روز و مه چون نيك برداشت بلى داند دلى كگاه باشد شنيده ستم كه روز كرد ليلى چو زد ليلى يكى نيش از پى خون بيا جامى ز بود خود بپرهيزمصفا شو ز مهر و كينه ى خويش مصفا شو ز مهر و كينه ى خويش
چنين آرد فسانه در ميانه زليخا را عجب دردى و سوزى شكيب از جان غم فرجام رفته نه در بيرون به كس خرسند گشتى درون مي آمد و بيرون همى رفت كه اى مه پايه ى خورشيد سايه كه جانت غرق درياى ملال است ز نو رنجى كه دارى از كه داري؟ به كار خويش سرگردانم امروز ز جانم سر زده اين ماتم از كيست شبا روزى قرين شد با زليخا غم و اندوه پيشين باز مي گفت بسان ريسمان بر خويش پيچيد كه جانش در غم جانسوز بوده ست به پيش او يقين شد آنچه پنداشت كه از دل ها به دل ها راه باشد به قصد فصد سوى نيش ميلى به وادى رفت خون از دست مجنون ز پندار وجود خود بپرهيزمصيقل كن رخ آيينه ى خويش مصيقل كن رخ آيينه ى خويش