چو يوسف را گرفت آن مرد سرهنگ به تنگ آمد دل يوسف از آن درد كه اى دانا به اسرار نهاني دروغ از راست پيش توست ممتاز ز نور صدق چون دادى فروغ ام، گواهى بگذران بر دعوى من ز شست همت كشور گشايش در آن مجمع زنى خويش زليخا سه ماهه كودكى بر دوش خود داشت چو سوسن بر زبان حرفى نرانده فغان زد كاى عزيز، آهسته تر باش سزاوار عقوبت نيست يوسف عزيز از گفتن كودكى عجب ماند كه اى ناشسته لب ز آلايش شير بگو روشن كه اين آتش كه افروخت؟ بگفتا من ني ام نمام و غماز برو در حال يوسف كن نظاره گر از پيش است بر پيراهنش چاك ور از پس چاك شد پيراهن اوعزيز از طفل چون گوش اين سخن كرد عزيز از طفل چون گوش اين سخن كرد
به محنت گاه زندان كرد آهنگ، نهان روى دعا در آسمان كرد تو را باشد مسلم رازدانى كه داند جز تو كردن كشف اين راز؟ منه تهمت به گفتار دروغ ام كه صدق من شود چون صبح روشن چو آمد بر هدف تير دعايش، كه بودى روز و شب پيش زليخا چو جان بگرفته در آغوش خود داشت ز تومار بيان حرفى نخوانده ز تعجيل عقوبت بر حذر باش به لطف و مرحمت اولي ست يوسف سخن با او به قانون ادب راند خداي ات كرده تلقين حسن تقدير كز آنم پرده ى عز و شرف سوخت كه گويم با كسى راز كسى باز كه پيراهن چسان اش گشته پاره زليخا را بود دامن از آن پاك بود پاك از خيانت دامن اوروان تفتيش حال پيرهن كرد روان تفتيش حال پيرهن كرد