چنين زد خامه نقش اين فسانه برون خانه پيش آمد عزيزش چو در حالش عزيز آشفتگى ديد جوابى دادش از حسن ادب باز عزيزش دست بگرفت از سر مهر چو با هم ديدشان، با خويشتن گفت به حكم آن گمان آواز برداشت كه اى ميزان عدل آن را سزا چيست به كار خويش بي انديشگى كرد؟ عزيزش داد رخصت كاى پري روي بگفت اين بنده ى عبرى كز آغاز درين خلوت به راحت خفته بودم چو دزدان بر سر بالينم آمد چو دست آورد پيش آن ناخردمند من از خواب گران بيدار گشتم هراسان گشت از بيدارى من رخ از شرمندگى سوى در آورد شتابان از قفاى وى دويدم گرفتم دامنش را چست و چالاكگشاده چاك پيراهن دهانى گشاده چاك پيراهن دهانى
كه چون يوسف برون آمد ز خانه، گروهى از خواص خانه، نيزش در آن آشفتگى حالش بپرسيد تهى از تهمت افشاى آن راز درون بردش به سوى آن پري چهر كه يوسف با عزيز احوال من گفت نقاب از چهره ى آن راز برداشت كه با اهلش نه بر كيش وفا زيست؟ درين پرده خيانت پيشگى كرد؟ كه كرد اين كج نهادي؟ راست برگوي به فرزندى شد از لطفت سرافراز درون از گرد محنت رفته بودم به قصد خرمن نسرينم آمد كه بگشايد ز گنج وصل من بند، ز حال بي خودي، هشيار گشتم گريزان شد ز خدمتكارى من به روى نيك بختي، در برآورد برون ننهاده پا، در وى رسيدم چو گل افتاد در پيراهنش چاككند قول مرا، روشن بيانى كند قول مرا، روشن بيانى