به حكم آنكه امت پرورى را ز يوسف با هزاران كامرانى زليخا آن تمنا را چو دريافت نخستين خواست ز استادان آن فن رسن همچون خور از زر تافتندش زليخا نيز مي پخت آرزويى چو نتوان بي سبب خود را در او بست دگر مي گفت اين را چون پسندم وز آن پس داد فرمان تا شبانان جدا سازند نادر بره اى چند چو آهوى ختن سنبل چريده زره سان پشمشان چون موى زنگى ميان آن رمه يوسف شتابان زليخا صبر و هوش و عقل و جان را نگهبانان موكل ساخت چندى بدين سان بود تا مي خواست كارش اگر مي خواست در صحرا شبان بودولى در ذات خود بود آن پري زاد ولى در ذات خود بود آن پري زاد
شبان لايق بود پيغمبرى را همى زد سر تمناى شبانى به تحصيل تمنايش عنان تافت كه كردند از برايش يك فلاخن چو گيسوى معنبر بافتندش كه گنجانم در او خود را چو مويى ببوسم گاه گاه اش ز آن سبب دست كه يك مو بار خود بر وى ببندم؟ رمه در كوه و در صحراچرانان چو گردون چر بره، بي مل و مانند ز گرگان هرگز آسيبى نديده ز ابريشم فزون در تازه رنگى چو در برج حمل، خورشيد تابان سگ دنباله كش كرده، شبان را كه دارندش نگاه از هر گزندى نبود از دست بيرون اختيارش وگر مي خواست شاه ملك جان بودز شاهى و شبانى هر دو آزاد ز شاهى و شبانى هر دو آزاد