زليخا يك شبى نى صبر و نى هوش كشيد از مقنعه موى معنبر به سجده پشت سرو ناز خم كرد شد از غمگين دل خود غصه پرداز كه اى تاراج تو هوش و قرارم مبادا كس به خون آغشته چون من دل مادر ز بد پيوندي ام تنگ زدى آتش به جان، چون من خسى را به آن مقصود جان و دل خطابش چو چشمش مست گشت از ساغر خواب به شكلى خوب تر از هر چه گويم به زارى دست در دامانش آويخت كه اى در محنت عشقت رميده به پاكى كاينچنين پاك آفريدت كه اندوه را كوتاهي اى ده بگفتا گر بدين كارت تمام است، به مصر از خاصگان شاه مصرم زليخا چون ز جانان اين نشان يافت رسيدش باز از آن گفتار چون نوشاز آن خوابى كه ديد از بخت بيدار از آن خوابى كه ديد از بخت بيدار
به غم همراز و با محنت هم آغوش فشاند از آتش دل، خاك بر سر زمين را رشك گلزار ارم كرد به يار خويش كرد اين قصه آغاز پريشان كرده اى تو روزگارم ميان خلق رسوا گشته چون من پدر را آيد از فرزندي ام ننگ نسوزد كس بدين سان بي كسى را بدين سان بود، تا بربود خواب اش به خوابش آمد آن غارتگر خواب ندانم بعد از آن ديگر چه گويم به پايش از مژه خون جگر ريخت قرارم از دل و خوابم ز ديده ز خوبان دو عالم برگزيدت ز نام و شهر خويش آگاهي اى ده عزيز مصرم و مصرم مقام است عزيزى داد عز و جاه مصرم تو گويى مرده ى صد ساله جان يافت به تن زور و به جان صبر و به دل هوشاگر چه خفت مجنون، خاست بيدار اگر چه خفت مجنون، خاست بيدار