زليخا داشت از دل بر جگر داغ بود هر روز را رو در سفيدى پدر چون بهر مصرش خسته جان ديد كه دانايى به راه مصر پويد ز نزديكان يكى دانا گزين كرد بداد از تحفه ها صد گونه چيزش پيامش داد كاى دور زمانه به هر روز از نوازش هاى گردون مرا در برج عصمت آفتابي ست ز اوج ماه برتر پايه ى او كند پوشيده رخ مه را نظاره جز آيينه كسى كم ديده رويش نباشد غير زلفش را ميسر جمال او ز گل دامن كشيده نپويد در فروغ مهر يا ماه گذر بر چشمه و جوي اش نيفتد سرافرازان ز حد روم تا شام ولى وى در نيارد سر به هر كس عزيز مصر چون اين قصه بشنودتواضع كرد و گفتا من كه باشم تواضع كرد و گفتا من كه باشم
ز نوميدى فزودش داغ بر داغ بجز روز سياه ناميدى علاج خسته جانيش اندر آن ديد علاجش از عزيز مصر جويد به دانايى هزارش آفرين كرد به رفتن راى زد سوى عزيزش تو را بوسيده خاك آستانه عزيزى بر عزيزى بادت افزون كه مه را در جگر افكنده تابي ست نديده ديده ى خور سايه ى او كه ترسد بيندش چشم ستاره بجز شانه كسى نبسوده مويش كه گاهى افكند در پاى او سر كه پيراهن به بدنامى دريده كه تا با او نگردد سايه همراه كه چشم ژس بر رويش نيفتد همه از شوق او خون دل آشام هواى مصر در سر دارد و بس كلاه فخر بر اوج فلك سودكه در دل تخم اين انديشه پاشم؟ كه در دل تخم اين انديشه پاشم؟