درين نوبتگه صورت پرستى حقيقت را به هر دورى ظهوري ست اگر عالم به يك دستور ماندى گر از گردون نگردد نور خور گم زمستان از چمن بار ار نبندد چو آدم رخت ازين مهرابگه بست چو وى هم رفت كرد آغاز ادريس چو شد تدريس ادريس آسمانى به توفان فنا چون غرقه شد نوح چو خوان دعوتش چيدند ز آفاق ازين هامون شد او راه عدم كوب چو يعقوب از عقب زين كار دم زد اقامت را به كنعان محمل افكند شمار گوسفندش از بز و ميش پسر بيرون ز يوسف يازده داشت چو يوسف بر زمين آمد ز مادر دميد از بوستان دل نهالى ز گلزار خليل الله گلى رست برآمد اخترى از برج اسحاقعلم زد لاله اى از باغ يعقوب علم زد لاله اى از باغ يعقوب
زند هر كس به نوبت كوس هستى ز اسمى بر جهان افتاده نوري ست بسا انوار ، كن مستور ماندى نگيرد رونقى بازار انجم ز تاير بهاران گل نخندد به جايش شي در مهراب بنشست درين تلبيس خانه درس تقديس به نوح افتاد دين را پاسبانى شد اين در بر خليل الله مفتوح موفق شد به آن انفاق، اسحاق زد از كوه هدى گلبانگ، يعقوب ز حد شام بر كنعان علم زد فتادش در فزايش مال و فرزند در آن وادى شد از مور و ملخ بيش ولى يوسف درون جانش ره داشت به رخ شد ماه گردون را برادر نمود از آسمان جان، هلالى قباى نازك اندامى بر او چست ز روى او منور چشم آفاقازو هم مرهم و هم داغ يعقوب ازو هم مرهم و هم داغ يعقوب