زليخا بود ازين صورت، تهي دل به صحرا شد برون تا ز آن بهانه گرفت اسباب عيش و خرمى پيش چو در صحرا به خرمن سيل اش افتاد اگر چه روى در منزلگه اش بود، چو ديد آن انجمن گفت اين چه غوغاست؟ يكى گفتاين پى فرخنده نامى است زليخا دامن هودج برانداخت برآمد از دلش بي خواست فرياد روان، هودج كشان هودج براندند چو شد منزلگه اش آن خلوت راز ازو پرسيد دايه كاى دل افروز بگف اى مهربان مادر، چه گويم؟ در آن مجمع غلامى را كه ديدى ز عالم قبله گاه جان من اوست ز خان و مان مرا آواره، او ساخت چو دايه آتش او ديد كز چيست بگفت اى شمع، سوز خود نهان داربود كز صبر، اميدت برآيد بود كز صبر، اميدت برآيد
كز او تا يوسف آمد يك دو منزل ز دل بيرون دهد اندوه خانه ولى هر لحظه شد اندوه او بيش دگرباره به خانه ميل اش افتاد گذر بر ساحت قصر شه اش بود كه گويى رستخيز از مصر برخاست بساط عرض عبرانى غلامى است چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت ز فريادى كه زد بي خود بيفتاد به خلوت خانه ى خاص اش رساندند ز حال بي خودى آمد به خود باز چرا كردى فغان از جان پرسوز؟ كه گردد آفت من هر چه گويم ز اهل مصر و وصف او شنيدي، فدايش جان من جانان من اوست درين آوارگى بيچاره، او ساخت چو شمع از آتش او زار بگريست غم شب، رنج روز خود نهان دارز ابر تيره خورشيدت برآيد ز ابر تيره خورشيدت برآيد