ديدن زليخا، يوسف را - اورنگ پنجم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اورنگ پنجم - نسخه متنی

نور الدین عبد الرحمان جامی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ديدن زليخا، يوسف را





  • زليخا بود ازين صورت، تهي دل
    به صحرا شد برون تا ز آن بهانه
    گرفت اسباب عيش و خرمى پيش
    چو در صحرا به خرمن سيل اش افتاد
    اگر چه روى در منزلگه اش بود،
    چو ديد آن انجمن گفت اين چه غوغاست؟
    يكى گفتاين پى فرخنده نامى است
    زليخا دامن هودج برانداخت
    برآمد از دلش بي خواست فرياد
    روان، هودج كشان هودج براندند
    چو شد منزلگه اش آن خلوت راز
    ازو پرسيد دايه كاى دل افروز
    بگف اى مهربان مادر، چه گويم؟
    در آن مجمع غلامى را كه ديدى
    ز عالم قبله گاه جان من اوست
    ز خان و مان مرا آواره، او ساخت
    چو دايه آتش او ديد كز چيست
    بگفت اى شمع، سوز خود نهان دار بود كز صبر، اميدت برآيد
    بود كز صبر، اميدت برآيد



  • كز او تا يوسف آمد يك دو منزل
    ز دل بيرون دهد اندوه خانه
    ولى هر لحظه شد اندوه او بيش
    دگرباره به خانه ميل اش افتاد
    گذر بر ساحت قصر شه اش بود
    كه گويى رستخيز از مصر برخاست
    بساط عرض عبرانى غلامى است
    چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت
    ز فريادى كه زد بي خود بيفتاد
    به خلوت خانه ى خاص اش رساندند
    ز حال بي خودى آمد به خود باز
    چرا كردى فغان از جان پرسوز؟
    كه گردد آفت من هر چه گويم
    ز اهل مصر و وصف او شنيدي،
    فدايش جان من جانان من اوست
    درين آوارگى بيچاره، او ساخت
    چو شمع از آتش او زار بگريست
    غم شب، رنج روز خود نهان دار ز ابر تيره خورشيدت برآيد
    ز ابر تيره خورشيدت برآيد


/ 117