چو پا بر دامن صحرا نهادند ز دوش مرحمت، بارش فكندند بدين سان بود حالش تا سه فرسنگ ازو نرمى وز ايشان سخت رويى ز ناگه بر لب چاهى رسيدند چهى چون گور ظالم تنگ و تيره مدار نقطه ى اندوه دورش دگر بار از جفاشان داد برداشت ولى آن ساز تيز آهنگ تر شد چه گويم كز جفا ايشان چه كردند كشيدند از بدن پيراهن او فروآويختند آنگه به چاهش برون از آب، در چه بود سنگى شد از نور رخش آن چاه روشن شميم گيسوان عطرسايش ز فر طلعت او هر گزنده به تعويذ اندرش پيراهنى بود فرستادش به ابراهيم، رضوان رسيد از سدره جبريل امين زودبرون آورد از آنجا پيرهن را برون آورد از آنجا پيرهن را
بر او دست جفاكارى گشادند ميان خاره و خارش فكندند از او صلح و از آن سنگين دلان جنگ ازو گرمى وز ايشان سردگويى ز رفتن، بر لب چاه آرميدند ز تاريكي ش چشم عقل خيره برون از طاقت انديشه، غورش به نوعى ناله و فرياد برداشت دل چون سنگ ايشان سنگ تر شد دلم ندهد كه گويم آنچه كردند چو گل از غنچه، عريان شد تن او در آب انداختند از نيمه راهش نشيمن ساخت آن را بي درنگى چو شب روى زمين از ماه روشن عفونت را برون برد از هوايش سوى سوراخ ديگر شد خزنده كه جدش را ز آتش مامنى بود از آن رو شد بر او آتش گلستان ز بازوى وى آن تعويذ بگشودبدان پوشيد آن پاكيزه تن را بدان پوشيد آن پاكيزه تن را