خوش آن دل كاندر او منزل كند عشق در او رخشنده برقى برفروزد زليخا همچو مه مي كاست سالى هلال آسا شبى پشت خميده همى گفت اى فلك با من چه كردي؟ به دست سركشى دادى عنانم به بيدارى نگردد همنشينم همى گفت اين سخن تا پاسى از شب ز ناگه زين خيالش خواب بربود هنوزش تن نياسوده به بستر همان صورت كز اول زد بر او راه، نظر چون بر رخ زيبايش انداخت زمين بوسيد كاى سرو گل اندام به آن صانع كه از نور آفريدت كه بر جان من بيدل ببخشاي بگو با اين جمال و دلستانى بگفتا از نژاد آدم ام من كنى دعوى كه هستم بر تو عاشق حق مهر و وفاى من نگه دارمرا هم دل به دام توست در بند مرا هم دل به دام توست در بند
ز كار عالم اش غافل كند عشق كه صبر و هوش را خرمن بسوزد پس از سالى كه شد بدرش هلالي، نشسته در شفق از خون ديده رساندى آفتابم را به زردى كزو جز سركشى چيزى ندانم نيايد هم كه در خوابش ببينم رسيده جانش از اندوه بر لب نبود آن خواب، بل بيهوشي اى بود درآمد آرزوى جانش از در درآمد با رخى روشن تر از ماه ز جا برجست و سر در پايش انداخت كه هم صبرم ز دل بردى هم آرام، ز هر آلايشى دور آفريدت، به پاسخ لعل شكربار بگشاي كه اى تو، وز كدامين خانداني؟ ز جنس آب و خاك عالم ام من اگر هستى درين گفتار صادق، به بي جفتى رضاى من نگه دارز داغ عشق تو هستم نشان مند ز داغ عشق تو هستم نشان مند