عزيز مصر چون افگند سايه عنان بربودش از كف شوق ديدار علاجى كن كه يك ديدار بينم نباشد شوق دل هرگز از آن بيش زليخا را چو دايه مضطرب ديد شكافى زد به صد افسون و نيرنگ زليخا كرد از آن خيمه نگاهى كه واويلا، عجب كاري م افتاد نه آنست اين كه من در خواب ديدم نه آنست اين كه عقل و هوش من برد نه آنست اين كه گفت از خويش رازم دريغا بخت سست ام سختى آورد براى گنج بردم رنج بسيار چو من در جمله عالم بيدلى نيست خدا را، اين فلك، بر من ببخشاي به رسوايى مدر پيراهنم را به مقصود دل خود بسته ام عهد مسوز از غم من بى دست و پا را همى ناليد از جان و دل چاكدرآمد مرغ بخشايش به پرواز درآمد مرغ بخشايش به پرواز
در آن خيمه زليخا بود و دايه به دايه گفت كاى ديرينه غمخوار كزين پس صبر را دشوار بينم كه همسايه بود يار وفا كيش به تدبيرش به گرد خيمه گرديد در آن خيمه چو چشم خيمگى تنگ برآورد از دل غم ديده آهى به سر نابهره ديداري م افتاد به جست و جوش اين محنت كشيدم عنان دل به بي هوشي م بسپرد ز بيهوشى به هوش آورد بازم طلوع اخترم بدبختى آورد فتاد آخر مرا با اژدها كار ميان بيدلان، بي حاصلى نيست به روى من درى از مهر بگشاي به دست كس ميالا دامنم را كه دارم پاس گنج خود به صد جهد مده بر گنج من دست، اژدها را همى ماليد روى از درد بر خاكسروش غيب دادش ناگه آواز سروش غيب دادش ناگه آواز