التفات نكردن يوسف به زليخا در كفر و التفات به وى پس از توحيد
زليخا كرد بعد از ره نشينى شبى سر پيش آن بت بر زمين سود بگفت اى قبله ى جانم جمالت تو را عمري ست كز جان مي پرستم به چشم خود ببين رسوايي ام را ز يوسف چند باشم مانده مهجور؟ چو شاه خور به تخت خاور آمد برون آمد زليخا چون گدايى به رسم دادخواهان داد برداشت كس از غوغا، به حال او نيفتاد ز درد دل فغان مي كرد و مي رفت به محنت خانه ى خود چون پى آورد به پيش آورد آن سنگين صنم را كه اى سنگ سبوى عز و جاهم تو سنگي، خواهم از ننگ تو رستن بگفت اين، پس به زخم سنگ خاره ز شغل بت شكستن چون بپرداخت تضرع كرد و رو بر خاك ماليد اگر رو بر بت آوردم، خدايابه لطف خود جفاى من بيامرز به لطف خود جفاى من بيامرز
هواى دولت ديدار بينى كه عمرى در پرستش كاري اش بود سر من در عبادت پايمالت برون شد گوهر بينش ز دستم به چشمم بازده ى بينايي ام را بده چشمى كه رويش بينم از دور صهيل ابلق يوسف بر آمد گرفت از راه يوسف تنگنايى ز دل ناله، ز جان فرياد برداشت به حالى شد كه او را كس مبيناد ز آه آتش فشان مي كرد و مي رفت دو صد شعله به يك مشت نى آورد زبان بگشاد تسكين الم را به هر راهى كه باشم سنگ راهم به سنگى گوهر قدرت شكستن خليل آسا شكست اش پاره پاره به آب چشم و خون دل وضو ساخت به درگاه خداى پاك ناليد به آن بر خود جفا كردم، خدايا،خطا كردم، خطاى من بيامرز خطا كردم، خطاى من بيامرز