خوش است از بخردان اين نكته گفتن اگر بر مشك گردد پرده صد توى زليخا عشق را پوشيده مي داشت ولى سر مي زد آن هر دم ز جايى گهى از گريه چشمش آب مي ريخت به هر قطره كه از مژگان گشادى گهى از آتش دل آه مي كرد بدانستى همه كز هيچ باغى كنيزان اين نشاني ها چو ديدند ولى روشن نشد كن را سبب چيست همى بست از گمان هر كس خيالى ولى سر دلش ظاهر نمي شد از آن جمله، فسونگردايه اى داشت به راه عاشقى كار آزموده به هم وصلت ده معشوق و عاشق شبى آمد زمين بوسيد پيشش بگفت اى غنچه ى بستان شاهي دلت خرم لبت پر خنده بادا چنين آشفته و در هم چرايي؟يقين دانم كه زد ماهى تو را راه يقين دانم كه زد ماهى تو را راه
كه مشك و عشق را نتوان نهفتن كند غمازى از صد پرده اش بوى به سينه تخم غم پوشيده مي كاشت همى كرد از درون نشو و نمايى به جاى آب خون ناب مي ريخت نهانى راز او بر رو فتادى به گردون دود آهش راه مي كرد نرويد لاله اى خالى ز داغى خط آشفتگى بر وى كشيدند قضاجنبان آن حال عجب كيست همى كردند با هم قيل و قالى سخن بر هيچ چيز آخر نمي شد كه از افسونگرى سرمايه اى داشت گهى عاشق گهى معشوق بوده موافق ساز يار ناموافق به ياد آورد خدمت هاى خويش اش به خارى از تو گلرويان مباهي ز فرت بخت ما فرخنده بادا چنين با درد و غم همدم چرايي؟بگو روشن مرا، تا كيست آن ماه بگو روشن مرا، تا كيست آن ماه